|
نميدانم چرا اينقدر دلم ميخواهد بنويسم، ساعت دو بعد از نيمه شب است و تو در خواب عميقي هستي، اما من نميتوانم بخوابم، حتي خواب هم از من ميگريزد، امشب ميخواهم براي تو بنويسم، ميخواهم همه آنچه را كه بر من گذشته برايت بنويسم، ميخواهم لحظه لحظه باقيمانده را بنويسم و تو براي اولين بار در زندگيات، براي اولين بار در زندگي مشتركمان مجبوري كه بشنوي، بخواني، اين بار نميتواني بگذري، فقط بخوان.“ عزيز، امشب نيز چندي از نيمهشب گذشته بود كه بستر آمدم، تو در تخت خودت با نهايت فاصله از تخت من و در اصل از خود من خوابيده بودي، بستر من مثل هميشه سرد بود و خالي. خالي از وجود تو، از عشق تو، سرد از بيعشقي ما. اما جسمم امشب اين سرما را تاب نياورد، پس برخاستم، به تو نگاه كردم، چقدر آرام خوابيده بودي، آرزو كردم كه بيدار شوي، چشمانت را بازكني، كاش بيدار ميشدي، كاش چشمانت را بازميكردي، كاش مرا در آغوش ميگرفتي و با ذرهاي محبت سرما را از وجودم ميراندي و دلگرم و اميدوارم ميكردي، اما تو همچنان در خواب بودي. گلهاي نيست، تو خستهاي، خسته از كار روزانه، خسته از بار مسئوليتي كه روز به روز سنگينتر ميشود. ميداني چرا؟ چون روزبهروز از محبتت كاسته ميشود، نميگويم از عشقت، چون ميدانم كه مدتهاست كه عشقي در وجود تو نمانده. در آيينه نگاه ميكنم، چند تار موي سپيد در لابهلاي موهايم، چندين چين و چروك كوچك در گوشه چشمانم، چشماني خسته، مرده، كدر، غمگين، لبانم مدتهاست كه به خنده باز نشدهاند، بغضي هميشگي گلويم را ميفشارد، اين است حاصل چندين سال زندگي باتو، در كنار تو، زير سايه تو، زير سلطه تو ! ميداني عزيز، در طي سالهاي زندگي با تو، ياد گرفتم كه به گذشته بازنگردم، آموختم كه حتي به ديروز خود هم نگاه نكنم، فقط امروز را بگذرانم، چرا كه فردايم سختتر و تلختر از امروزم خواهدبود.عزيز، تو در طول زندگي مرا به شكل تنه درختي قوي ساختي اما اين تنه از درون خورده شده، موريانه خاطرات گذشته او را خوردهاند و طوفاني سهمگين ضربه نهايي را به او وارد كرده، درخت تو امشب توان ايستادن ندارد.عزيز، امشب قلبم تپشي نو آغاز كرده، زبانم به كلام آمده، قلم به دست گرفته و تمام وجودم به نوشتن رويآورده است. ميخواهد از اندوه چندين ساله بگويد، زخمهاي گذشته سرباز كردهاند و من هيچ مرهمي براي آنها ندارم. عزيز، من و تو خيلي زود آغاز كرديم. من جوان و پرانرژي، تو كمي خسته از زندگي، كمي ساكن، اما عاشق، ما سرشار از عشق آغاز كرديم و من هنوز منكر عشق اولين نيستم.”چقدر دلم يك ليوان چاي ميخواهد با يك سيگار، ميداني گذشتهها براي من سردرد را به ارمغان ميآورد كه درمان آن چاي است سيگار و شايد كمي گريه، اما فعلاً زمان گريه نيست.“وقتي نگاهمان به هم گرهخورد، خواستيم حرف بزنيم اما قلبهايمان به جاي ما حرف زدند و ما به حرمت كلام دل، سكوت كرديم، در سكوتي شيرين به يكديگر نزديك شديم، وابسته شديم، دلبسته شديم، دستهايمان در دست يكديگر، قلبهايمان دوستدار يكديگر، وجودمان خواستار يكديگر.به همين سادگي اسيرت شدم. من حاصل عشقي تند و آتشين بودم، حاصل پدر و مادري عاشق، زاده درياي وحشي و بيرحم و دوستداشتني جنوب، بزرگشده طبيعتي بكر بودم اما نه از نوع بومي، من شهرنشيني بودم با طبيعتي بومي و اسير شهرنشيني شدم با طبيعتي شهري، ساكن جنوب به جبر زمانه. اما عشق از همين تفاوتها نيرو ميگيرد، شعله ميكشد و ميسوزاند. عشق ما نيز شعله كشيد و روزبهروز سوزانندهتر شد. قلبهايمان را به سكوت فراخوانديم، آنچه حرف دل بود با زبان عقل به بزرگانمان گفتيم، رضايتي شايد سوري و زوري گرفتيم و لبهايمان اولين بوسه عشق را در ساحل درياي جنوب، با صداي هياهوي امواج دريا و مرغان دريايي تجربه كردند و قلبهايمان دوباره سخنگفتن را از سر گرفتند. هنوز طعم شيرين بوسه و طعم شور اشك شوق را حس ميكنم. فاصله كمي بود ميان اولين ديدار و اولين بوسه عشقمان، و از آن كمتر فاصله بوسهمان بود و اولين اختلافمان. نميدانم از كجا شروع شد، نميدانم در كجاي راه بوديم، نميدانم چقدر از باهم بودنمان، يكيشدنمان گذشته بود كه ديگر صداي قلبت را نشنيدم، قلب من بيوقفه در تپش بود وقلب تو ... قلب من جوان، عاشق، پرشور و نشاط، در پي زندگي، در پي اميد، در پي عشق و پويايي، قلب تو شايد اندكي خسته، خسته از تكرار. تو هيچگاه نخواستي يا نتوانستي اعجاز عشق را ببيني، برايت متأسفم. تو هيچگاه نفهميدي كه در عشق هيچ تكراري نيست، تو شكوفايي عشق را درك نكردي، تفاوت لحظه به لحظه گفتار و رفتار عاشق را درك نكردي چراكه عاشق نبودي. قلبت سكوت كرده و جسمت به سخن درآمده بود. گفتار منطقي، رفتار منطقي، خواستهاي منطقي، و من همه را با گوش دل شنيدم و عاشقانه پاسخ داده و گردن نهادم. تغيير آغاز شد، تحولي عظيم در من، فراموشكردن چيزهايي كه دوستشان داشتم به خاطر دوستداشتني بزرگتر، گذشتن از دوستاني كه يار بودند و همدم تنهايي، همراه و همقدم شادي و خستگي، به خاطر همراهي تو، خوشبختي، رضايت و آرامش تو براي من مهمترين چيز بود. تو حتي دريا را هم از من گرفتي، دريا تنها مأمن بود، در نهايت خستگيهايم، در سكوت قلب و بيان جسمم، دريا تنها شنوا بود و من همه غصههايم را به او ميدادم و آرام و سرزنده به سوي تو باز ميآمدم. اما تو حتي دريا را هم از من گرفتي. مهاجرتي از سر جبر، براي پيشرفت، زندگي بهتر، آيندهاي روشن، بدون درنظر گرفتن نيازهاي من. حتي دلجويي هم نكردي، حتي به دروغ وعده بازگشت هم ندادي، ذرهاي تلاش نكردي تا سختي اين راه و اين تصميم را اندكي بكاهي. فقط فرمان دادي و من اطاعت كردم اگرچه كه هيچ نيازي به تحكم، به رياست، به تذكر مرد و مسئول خانواده بودن نبود، تو ميتوانستي با اندكي محبت مرا همراه خود كني. اما تو باور نداشتي كه من جزئي از تو هستم، تو به يگانگي عشق ايمان نداشتي پس حكم كردي. به گذشته نگاه كردم، به مسيري كه با هم طي كرده بوديم، به چيزهايي كه در اين راه از دست دادهبودم و بهدست آورده بودم. خواستم حرف بزنم، خواستم از نيازهايم، از آرزوهايم، از اميدهايم بگويم، خواستم بگويم كه من هستم، من وجود دارم، من حق دارم، مرا ببين، بفهم، دوستداشته باش اما ناگهان وجود ديگري در بطنم آغاز حيات كرد، حاصل عشقمان، باورداشتم كه اين وجود بار ديگر ما را عاشقتر از قبل به هم پيوند ميزند، باورداشتم كه وجودي مشترك، راه من و تو را بيش از پيش به هم نزديك ميكند، پس دوباره همراهت شدم. دنيايي جديد، شهري جديد، خانهاي جديد، در ابتدا همهچيز خوب بود، جذاب،عجيب و باشكوه، خيلي متفاوت از آنچه تا كنون تجربه كرده بودم. تو فكر كردي كه همه چيز مرتب است و اين تغيير براي من هم خوب و قابل تحمل بوده، هنوز برايت مهم بودم، هنوز هم راضي و خوشحال بودنم برايت مهم بود و من خوشحال از اينكه كنارت هستم، برايت ارزش دارم و از اينكه فرزندي در شكم دارم.تو كار كردن را شروع كردي، سخت و بيوقفه، از صبح تا نيمههاي شب و من تنهاي تنها بودم، هميشه در خانه و چشم به راه تو”. چقدر هواي اتاق سنگين است، بغض گلويم را ميفشارد، اما نميخواهم گريه كنم، فقط ميخواهم بنويسم، نميتوانم نفس بكشم، پنجره را باز ميكنم تا كمي هواي تازه بيايد، نسيم صورتم را نوازش ميدهد، حالا بهتر شدم. “عزيز، من در انتظار تنولد فرزندمان بودم و اندك وقتي خالي براي خريد وسايل او. من در انتظار دختري بودم و تو دوستدار پسر، من هيچگاه به تو نگفتم كه چقدر آرزو دارم، دختري داشته باشم. بازهم خواست تو غالب شد و من مغلوب طبيعت شدم، مغلوب سرنوشت. تولد پسرمان شادي را به زندگي ما بازگرداند، من بارديگر گرماي محبت را در نگاهت ديدم و وجودم از گرماي بوسههايت نيرو گرفتند. بارديگر احساس كردم تكيهگاه زندگيام را بازيافتهام. چقدر به هم نزديك شدهبوديم، چقدر از داشتن فرزند، هرچند پسر خوشحال بودم. روزها گذشتند و اين گرما تداوم چنداني نداشت، تو براي هرچه بهتر كردن زندگيمان سخت تلاش ميكردي و من هم سرگرم پسرمان بودم، باز هم روابط ما سرد سرد شدهبود. من خسته از سكوت قلب تو، از نشنيدن پاسخ، از نبودن تو همه مهرم را نثار فرزندمان كردم، اما از بخت بد من يا از بازي سرنوشت يا نميدانم هرچه كه بگويي، فرزند هم پسر بود و به نوعي مثل تو. با بزرگتر شدن او تنهايي من نيز بيشتر ميشد، او روزبهروز بزرگتر ميشد و روزبهروز از من دورتر و مستقلتر. اين حق طبيعي او بود. زندگي ما يك همزيستي مسالمتآميز شده بود و من از اينكه هنوز دوستت داشتم از خودم بيزار بودم. ميدانستم كه تو دلبستگي و دلدادگي نداري، ميدانستم كه تمام زندگيات كار بود و پسرت و من نيز مادر پسرت بودم. ميدانستم كه تو تصميمگرفتي كه بدون عشق زندگي كني، بدون قلب، بدون احساس، اما نميدانستم چرا، هنوز هم نميدانم! در آيينه به چهره خود نگاه كردم، چقدر از خودم دور شدهبودم، از خواستههايم، آرزوهايم، احساس بيهودگي سراسر وجودم را گرفته بود، از نشستن و ديدن فاصلهها خسته بودم، پسرمان در سن بلوغ بود، تو در ميانسالي و من در پايان جواني مثل انسانهاي فرسوده. ” از اين همه ركود خسته بودم، از اين يكنواختي و دائماً نق زدن خسته بودم، عزمم را جزم كردم كه زندگيام را تغيير دهم و چه همراهاني خوبي بوديد تو و پسرمان در اين راه، از انجمنها و نشستهاي كوچك تا كار در خيريهها و فرهنگسراها و كانونها و هرجا كه ميتوانستم. احساس بلوغ ميكردم، رشد كردن، آگاه شدن، جرأت اظهارنظركردن، اعتماد به نفس رشد شخصيت، احساس بسيار خوب و مطلوبي بود و تو واقعاً در اين حركت همراهم بودي با محبت و نگران مثل يك دوست مثل يك پدر مثل يك برادر اينجا بود كه فهميدم تو جايگاه عشق را با دوست داشتن عوض كردهاي، دانستم كه تو همراهي عاشق نميخواستي، تو دوست ميخواستي، همسر ميخواستي، تو توان پذيرش چنين مسئوليتي را نداشتي، تو از عاشق بودن ميترسيدي و از معشوق بودن هم. من باور كردم كه تو را عاشقانه دوست ميداشتم و تو مرا دوستانه ميخواستي، اين بود دليل اختلافمان. بحثي نبود، تو سالها بود كه راهت را برگزيده بودي، من نيز. پس هريك راه خود را ادامه داديم و در اين ميان، تنها پسرمان نشان از عشق و گذشته ما بود، زندگيمان به آرامشي ظاهري رسيد اگرچه قلب من همواره در تپش و وجودم غمگين از بيعشقي. اما هيچگاه باور نميكردم كه زندگيام را اينچنين با بيرحمي از من بگيري، او ذرهاي از وجود من بود، او تنها گواه عشق ما بود، دوستداشتن او، عشق به او اكتسابي نبود، الطفات الهي، حادثه و تقدير نبود، مهر مادري بود، و تو حتي او را هم از من گرفتي. اين بار ضربهات را دقيق فرودآوردي، زخم كشنده بود. التماست كردم، قهر كردم، فرياد زدم، تهديد كردم اما هيچكدام در دل تو مؤثر نبود. گفتي خودش ميخواهد. به چهرهاش نگاه كردم، چهره سرد مردانهاي بود كه در اعماق نگاهش محبتي موج ميزد اما نه به حدي كه بتواند او را از رفتن بازدارد. سرنوشت و خوشبختي من در اينجا نيست مادر.آري عزيز تو همه داشتههايم را از من گرفتي، تو تمام عشق و محبتم را كشتي، تو مرا در آغاز زندگي به فنا رساندي. من در آستانه چهل سالگي با انبوهي از قرص و مسكن و آرامبخش در انتظار زنگ تلفن كه شايد آخر هفتهاي به صدا درآيد و من صداي پسرمان را بشنوم. روزگاري باور تبديل عشق به تنفر برايم غيرممكن بود امروز اين تبديل را با تمام وجودم حس ميكنم، از تو متنفرم و خوشحالم كه حداقل هنوز احساسي در وجودم هست اگرچه تنفر باشد، اما هنوز هم برايت دعا ميكنم و آرزو ميكنم كه روزي … به هر حال برايت دعا ميكنم. ديگر زمان رفتن فرارسيده، نسيم صبحگاهي بوي دريا را به همراه ميآورد و آسمان آبستن باران است، صداي امواج را ميشنوم، آواز مرغان دريايي، قهقهه مستانه دو عاشق، طعم بوسههاي عشق، نسيم صبحگاهي بوي دريا را به همراه ميآورد. |
|